یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

سرنوشت پسر کشیش



کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند.
پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.

يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.

کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد ..»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.
اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت.
در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد.

با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد.
سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد .....

کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : 
خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

یک نفس راحت


پدر در حال رد شدن از كنار اتاق خواب پسرش بود،
با تعجب ديد كه تخت خواب كاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده.
يك پاكت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاكت رو باز كرد و با دستان لرزان نامه رو خوند

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

معجزه ی روبان آبى

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"

سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.

یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد.
و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.

مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتارى با کارمندان زیردستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او رابه خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رئیسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:
لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رئیسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد ...

آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:
امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم.
هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم. امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم ...

آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید!

من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است! پدرش با تعجب و پریشانی زیاد از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد ...

صبح روز بعد که رئیس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.

مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد ...
یکى از آن‌ها پسر رئیسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند. و به علاوه، بچه‌هاى کلاس، درس با ارزشى آموختند که :
"انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد"
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
با توجه به نتیجه ای که از این داستان می گیریم کلید این تاثیر گذاری در اینست که باید به شخص مورد نظر بها داد و به شیوه ای صحیح حس اعتماد به نفس را در او تقویت کرد. چراکه دیگران از روی بصیرت از ما جدا هستند و از تجرد روح، و خلق و خوی مستقل برخوردارند. پس بهتر اینست، بگونه ای عمل کنیم و نشان دهیم که بدون هیچگونه انتظار و یا احساس وابستگی به شکلی صحیح و واقعی دوستشان داریم و در نتیجه با این روش "استقلال ذاتی" را که همانا هدیه ی راستین خدا به همه ی بندگان است را به او یادآور شویم.

چقدر خوب است که در گیرودار فراز و نشیب ها، شادی ها و سختی های زندگی حواسمان باشد که آدم هایی هستند که بیشترین تاثیر را در زندگی بر روی ما گذاشته اند و شاید زمان از دست برود اگر دیر روبان آبی را تقدیمشان کنیم. همین امروز می توانید اینکار را انجام بدهید و از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.orgیادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می‌توان فرستاد!
من این روبان آبی را همراه با این روایت زیبا به شما دوستان و تمام کسانی که به نوعی روی زندگیم تاثیر گذاشتند و با تشویق و ترغیب، و ایجاد روحیه ی مثبت که الهام گرفته از لطف، مهربانی و درک نیک اندیشانه ی آنها بوده و بزرگترین درس های زندگی را به من داده اند تقدیم می کنم. پیشنهاد می کنم شما هم همین کار رو انجام بدید. مسلما شما هم انسان تاثیرگذارى هستید ...

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۹

بیاموزیم

شبی در خواب دیدم مرا می خوانند. راهی شدم. به دری رسیدم
به آرامی درِ خانه کوبیدم. ندا آمد: درون آی، گفتم: به چه روی؟
گفتا: برای آنچه نمی دانی. هراسان پرسیدم: برای چون منی هم زمانی است؟ پاسخ رسید: تا ابدیت... تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری اوست که ابدی و جاوید است
پرسیدم: بار خدایا چه عملی از بندگانت پیش از همه تو را به تعجب وا می دارد؟
پاسخ آمد
اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می برید و دوران پس از آن را در حسرت بازگشت به کودکی می گذرانید، اینکه شما سلامتی خود را فدای مال اندوزی می کنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می نمایید
اینکه شما به قدری نگران آینده اید که حال را فراموش می کنید، در حالی که نه حال را دارید و نه آینده را .اینکه شما طوری زندگی می کنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می گیرد که گویی هرگز زنده نبوده اید

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹

برای شــــنیده شدن شاید باید چون گودیوا برهـــنه شد


(Godiva) همسر دوک کاونتری انگلیس  زنی  خیلی محبوب و محترم بود.  وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که  باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز می زد. بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم . گودیوا قبول می کنه، خبرش در شهر می پیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه ی پوشش بدنش موهای  ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند.در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است....




چگونه بايد يك خبر ناگوار را اطلاع داد!

داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت تعريف مي كند:

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:

-جرج از خانه چه خبر؟

-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.

-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟

-پرخوري قربان!

-پرخوري؟ مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟

-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.

-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟

-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!

-چه گفتي؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از كار زيادي مردند.

-براي چه اين قدر كار كردند؟

-براي اينكه آب بياورند قربان!

-گفتي آب آب براي چه؟

-براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!

-كدام آتش را؟

-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.

-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزي چه بود؟

-فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!

-گفتي شمع؟ كدام شمع؟

-شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

-مادرم هم مرد؟

-بله قربان. زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!

-كدام حادثه؟

-حادثه مرگ پدرتان قربان!

-پدرم هم مرد؟

-بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.

-كدام خبر را؟

-خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد. من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!

هم نوع


هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد.
در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند.
لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.
پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری.
هر چیز بهر کاری ساخته اند.
گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن

پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست.
به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟
پادشاه : پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است
پیرمرد : میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟
پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد
پیرمرد : علی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.
او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.
چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.

آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است.

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

چرا برخی مردم بی وقفه در زندگی "شانس" می آورند درحالی که سایرین همیشه "بدشانس" هستند؟

می خواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضی ها را می زند، اما سایرین از آن محروم می مانند. به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم "خوش شانس" و عده دیگر "بدشانس" هستند؟
آگهی هایی در روزنامه ها چاپ کردم و از افرادی که احساس می کنند خوش شانس یا بدشانس هستند خواستم تماس بگیرند.
صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سال های گذشته با آنها مصاحبه کردم و از آنها خواستم در آزمایش های من شرکت کنند.
نتایج نشان داد که هرچند این افراد به کلی از این موضوع غافلند، کلید خوش شانسی یا بدشانسی آنها در افکار و کردارشان نهفته است.
برای مثال، فرصت های ظاهرا خوب در زندگی را در نظر بگیرید. افراد خوش شانس مرتبا با چنین فرصت هایی برخورد می کنند، درحالی که افراد بدشانس نه. با ترتیب دادن یک آزمایش ساده سعی کردم بفهم آیا این مساله ناشی از توانایی آنها در شناسایی چنین فرصت هایی است یا نه.
به هر دو گروه افراد "خوش شانس" و "بدشانس" روزنامه ای دادم و از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگویند چند عکس در آن هست.
به طور مخفیانه یک آگهی بزرگ را وسط روزنامه قرار دادم که می گفت: "اگر به سرپرست این مطالعه بگویید که این آگهی را دیده اید 250 پوند پاداش خواهید گرفت."
این آگهی نیمی از صفحه را پر کرده بود و به حروف بسیار درشت چاپ شده بود.
با این که این آگهی کاملا خیره کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی می کردند عمدتا آن را ندیدند، درحالی که اغلب افراد خوش شانس متوجه آن شدند.
مطالعه من نشان داد که افراد بدشانس عموما عصبی تر از افراد خوش شانس هستند و این فشار عصبی توانایی آنها در توجه به فرصت های غیرمنتظره را مختل می کند.
در نتیجه، آنها فرصت های غیرمنتظره را به خاطر تمرکز بیش از حد بر سایر امور از دست می دهند.
برای مثال آنها به قصد یافتن مشاغل خاصی روزنامه را ورق می زنند و از دیدن سایر فرصت های شغلی بازمی مانند.
تحقیقات من در مجموع نشان داد که آدم های خوش اقبال براساس چهار اصل، برای خود فرصت ایجاد می کنند..
اولا آنها در ایجاد و یافتن فرصت های مناسب مهارت دارند،
ثانیا به قوه شهود گوش می سپارند و براساس آن تصمیم های مثبت می گیرند.
ثالثا به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی نیکی برای آنها رضایت بخش است،
و نهایتا نگرش انعطاف پذیر آنها، بدبیاری را به خوش اقبالی بدل می کند.
در مراحل نهایی مطالعه، از خود پرسیدم آیا می توان از این اصول برای خوش شانس کردن مردم استفاده کرد.
از گروهی از داوطلبان خواستم یک ماه وقت خود را صرف انجام تمرین هایی کنند که برای ایجاد روحیه و رفتار یک آدم خوش شانس در آنها طراحی شده بود.
این تمرین ها به آنها کمک کرد فرصت های مناسب را دریابند، به قوه شهود تکیه کنند، انتظار داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبیاری انعطاف نشان دهند.
یک ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشریح کردند. نتایج حیرت انگیز بود: 80 درصد آنها گفتند آدم های شادتری شده اند، از زندگی رضایت بیشتری دارند و شاید مهم تر از هر چیز خوش شانس تر هستند.
و بالاخره این که من "عامل شانس" را کشف کردم.
چهار نکته برای کسانی که می خواهند خوش اقبال شوند
به غریزه باطنی خود گوش کنید، چنین کاری اغلب نتیجه مثبت دارد.
با گشادگی خاطر با تجارب تازه روبرو شوید و عادات روزمره را بشکنید.
هر روز چند دقیقه ای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنید.
پیش از یک دیدار یا یک تماس تلفنی مهم، آن را برای خود مجسم کنید و خود را در آن موفق ببینید. بخت و اقبال اغلب همان چیزی است که انتظارش را دارید

ریچارد وایزمن روانشناس دانشگاه هارتفوردشایر

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

بهلول و پل صراط !

آورده اند كه بهلول بيشتر اوقات در قبرستان مي نشست
روزي هارون كه به قصد شكار از آنجا ميگذشت از وي پرسيد:بهلول اينجا چه ميكني؟
بهلول گفت:به ديدن اشخاصي آمده ام كه نه غيبت مردم را مي نمايند ،نه از من توقعي دارند ونه من را آزار ميدهند.
هارون گفت:آيا با ديدن قبرستان ،مي تواني از پل صراط و سؤال و جوابش مرا آگاهي دهي؟
بهلول گفت:در همين محل آتشي بيفروزيد و سيني فلزي بر روي آن نهيد تا داغ شود ،پس به هارون گفت: من با پاي برهنه بر آن مي ايستم و نام خود وهرچه دارم و هرچه امروز خوردم و آشاميدم ذكر مي نمايم ،تو نيز بايد چنين كني...

پس روي سيني ايستاد به سرعت گفت:بهلول و خرقه اي و نان جو و سركه و فوري پايين جست.

چون نوبت به هارون رسيد در معرفي نامش آنقدر بر سيني ايستاد كه پايش بسوخت و طاقت نياورد وبيفتاد.

آنگاه بهلول گفت: اي هارون اين نمونه دنيوي سؤال و جواب آخرت است.
آنها كه درويشند و از تجملات دنيا بهره اي ندارند آسوده از پل صراط بگذرند و آنها كه پايبند دنيا بوده اند ميسوزند و گرفتار ميشوند!

چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۸

مرگ یک زندگی

نام: فریدون فروغی تولد: نهم بهمن ۱۳۲۹ - تهران تحصیلات: دیپلم آهنگساز، خواننده، شاعر، نوازنده ( گیتار، پیانو، درام) مرگ : سیزدهم مهر ۱۳۸۰

میخانه اگر صاحب نظری داشت / می خواری و مستی،ره ورسم دگری داشت

فریدون فروغی، چند سال پیش، در یكی از روزهای از همه رنگ پاییزی، در فصلی زیبا كه می گویند پادشاه فصلها هم هست، در یكی از همین كوچه پس كوچه ها گم شد و دیگر كسی نتوانست پیدایش كند! زیرا او خیلی وقت بود كه گم گشته ای بیش نبود. و طبق عادت همیشگی روزگار، رفته است و بعد از رفتنش چه كسانی كه او را تازه شناختند و چه كسانی كه از نوشته هایش در این روزنامه و آن روزنامه سود نبردند و بعد از خوابیدن سر و صداها (البته اگر سر و صدایی باشد!!) اگر تازه، وفاداری پیدا شود، سالی یكبار به مناسبت سالروز مرگش نوشته ای می نویسد و البته سود مالی اش را هم می بیند. آهنگهایی كه تا قبل از رفتنش به هنگام بودنش، غیر مجاز تلقی می شده است، نه تنها مجاز می گردد!!! بلكه نام آثارش را بر دیوارها و پوستر ها می بینیم.

پس این عادت را ای كاش به دور اندازیم. ای كاش تجلیل از چهره های موسیقی، ادبیات، علم، هنر و....در همه زمینه ها در هنگام بودنشان باشد و چه استادانی كه رفتند و حتی بعد از مرگشان هم یادی از آنها نشد !!

فروغی را چگونه بنویسم؟ سكوتی سنگین عاقبت او را در هم كشید و باز هم افسوس می خورم. فریدون فروغی، خواننده ای پر از نیاز كه دلش فریاد رسی نداشت! حتی تا آخرین لحظه!
حرفها و نوشته ها و روایات زیادی در مورد زندگی اوست. حتی هنگام مرگش!! كه مرگ نا به هنگامش روایات زیادی در پی داشت. خیلی ها گفته اند صدایی داشت متفاوت كه هیچ كس آنرا ندارد. افراد زیادی دست تحسین برایش تكان می دهند، برای نرفتن اش و ماندن در وطن. ولی حرفی كه همیشه از همه می شنویم، انزوایش، تنهایی مداومتش و بی یاوری همیشگی اوست. او دیگر تنها نبود، تنها زاده شده بود و تنها ماند و تنها هم رفت و رها شد. تنهایی در وجودش بود.

اسارت: نهم بهمن ۱۳۲۹
رهایی: سیزدهم مهر ۱۳۸۰

فریدون فروغی چهارمین و آخرین فرزند خانواده ی فروغی در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۲۹ در تهران متولد شد. او در زمینه ی موسیقی هنرمند کاملی ست. زیرا علاوه بر خوانندگی در نواختن گیتار , پیانو و ارگ مهارت خاصی داشته است و به کار ترانه و آهنگسازی نیز می پرداخته است. او تنها پسر خانواده بود و سه خواهر به نام های : پروانه , عفت و فروغ داشت که هم اکنون در قید حیات می باشند. فریدون فروغی در سال ۱۳۳۵و در ۶ سالگی تحصیل را آغاز کرد و عاقبت در سال ۱۳۴۷ مدرک دیپلم علوم طبیعی را گرفت و پس از آن دیگر تحصیل را رها کرد. فریدون فروغی موسیقی را بدون داشتن استاد و یا معلم فرا می گیرد و با توجه به کارهای راک و مخصوص اری چارلز به تمرین و یادگیری می پردازد. در سن ۱۶ سالگی با همراه ساختن گروهی نوازنده با خود موسیقی را به صورت جدی شروع می کند و در مکانهای مختلف به اجرای ترانه ها و آهنگهای روز فرنگی و به خصوص موسیقی بلوز غربی می پردازد و تا سن ۱۸ سالگی کار خود را به همین صورت ادامه می دهد. 
در همین ایام عشق و دلدادگی او را گرفتار می کند اما در ناباوری کامل پس از مدتی متوجه غیبت عشق خود می شود و قلب گرفتار او در تب و تاب عشق می سوزد و فریدون جوان مدتی دست از موسیقی می کشد.

در سال ۱۳۵۰ خسرو هریتاش کارگردان فیلم آدمک در تلاش برای پیداکردن خواننده ای تازه نفس بود که فریدون فروغی توسط دوستی مشترک به او معرفی می گردد و با یکبار زمزمه ی ترانه , هریتاش متوجه می شود که شخصی را که به دنبالش بوده یافته است و ترانه ی آدمک و پروانه ی من توسط فروغی اجرا می شود و چندی بعد این ترانه در صفحات ۴۵ دور در صفحه فروشی های معروفی چون : آل کوردوبس , پاپ , دیسکو و .... عرضه می گردد. این دو ترانه گل می کند و بر سر زبان ها می افتد و فروغی در سال ۱۳۵۱ مشابه خوانی را کنار گذاشته و کار خود را شروع می کند و این همکاری باعث تولد آثاری همچون زندون دل و غم تنهایی می گردد که ترانه ی زندون دل فروغی را به هنرمندی صاحب سبک تبدیل می کند. در همین سال توسط یکی از دوستانش با گلی فتوره چی آشنا می شود و این آشنایی منجر به ازدواج آن دو می شود اما در سال ۱۳۵۳ فروغی به علت عدم تفاهم فکری و روحی از همسرش جدا می شود و در همین سال او که رفته رفته هنرمند قابلی گشته بود اقدام به جمع آوری آثار خود می نماید.

با وخیم شدن اوضاع سیاسی کشور در سال ۵۷ فروغی اعتراض خود را به اوضاع کشور با انتشار آلبوم بت شکن اعلام می دارد. اما رفته رفته مهر سکوت بر لبان او سنگینی می کند. ایجاد ممنوعیت کاری انگیزه ای برای فعالیت دوباره ی فروغی نمی گذارد. در این سالها تنها یار او خلوت اوست. فروغی با این شرایط عذاب آور به زندگی ادامه می دهد و در اسفند سال ۱۳۷۲ با خانم سوسن معادلیان آشنا می شود و در خرداد ۱۳۷۳ با هم ازدواج می کنند. در اسفندماه ۱۳۷۷ موفق به برگزاری کنسرتی در تالار حافظیه ی کیش می شود . فروغی درتابستان ۷۸ و پائیز ۷۹ دوباره به کیش می رود و به اجرای برنامه در هتل آنای کیش می پردازد در سال ۷۹ برای تیتراژ پایانی فیلم دختری بنام تندر قطعاتی از شاعران معاصر را می خواند و امیدوار می شود که بتواند مجوز کارهایش را بگیرد. پس از اینکه از گرفتن مجوز ناامید می شود گوشه نشینی را برمی گزیند و در روز جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۰ خود را از چنگ این دنیای بی عشق می رهاند.


استاد حمیدرضا صدر درباره او چنین می گوید:

فریدون فروغی مردی كه دق كرد. دق!! خبر را می شنویم، تعجب نمی كنم. فروغی همان جوری مُرد كه انتظارش را می كشیدیم. دق كرد. صدای او برای تنگنا بازهای قدیمی، بی كلام، سیما و زندگی نكبتی علی خوشدست گره خورده بود. صدایی نه مثل صداهای دیگر!صدایی مثل فریاد. واقعا فریاد، كه برای بعضی ها عربده قلمداد شد (آنهایی كه آواز را در چهچه خلاصه می كردند). فروغی وقتی مرد، ۵۱ سال داشت و برای كسی كه هرگز امكان فعالیت دوباره به دست نیاورد، چه قدر زیاد!! احتمالا ده سال بیش از حد هم زندگی كرده بود. او مدتها در پی كسب مجوز بود. ولی یك بام و دو هوا ها تمامی نداشت. فریادهایش در حاشیه ماند. دق كردن فروغی را بر جمیع اهالی موسیقی ایران كه سیما ،رادیو و تلویزیون و مغازه ها را تصرف كرده اند، تبریك می گویم. او همانطوری جان داد كه علی خوشدست تنگنا مُرد. زندگی باز هم از سینما تبعیت كرد و صدای فروغی با مرگش گره خورد. حالا كه فروغی مُرده، كاستش به بازار خواهد آمد، مطمئن باشید......صدایش در راه است!!!!!.

یادداشت شهریار قنبری

فریدون فروغی را فراموشی و خاموشی کشت. او رفت و به گمانم قسمتی از موسیقی را با خود برد. و حالا ما می دانیم كه خیلی دیرتر از آنچه باید، به او رسیدیم و او را در میان دنیایی از تیرگی ها به دست فراموشی سپردیم. دیگر افسوس برای رفته ها و گذشته ها برای ما سودی نخواهد داشت.

حجت بداغی (دوست صمیمی فروغی) درباره اش می گوید :

بعد از خودكشی من و چاپ مقاله ای از من، روابط من و فروغی صمیمی تر شد. گاه از خودم می پرسیدم و تعجب می كردم كه از میان این همه آدم كه فروغی پیرامون خود داشت، چرا با من از همه راحت تر بود؟ با من خراباتی كه زندگی ام تلفیقی از معرفت و نداشتن است و زبانم، زبان نوشتن، چرا تا این اندازه غریبه و تنها و بیگانه بماند و حرفهایش را به یك جوان ۲۰_۲۱ ساله بگوید ؟ همیشه وقتی حرف می زد می گفت : «حرفهایم را به كسی بگویم ؟؟!! این آدمها كه الآن سنگش را به سینه می زنند، آن وقتها كجا بودند!!؟؟»

بداغی از آخرین شب می گوید:

شب وقت رفتن دم در بغلش كردم و گفتم : نه بابا شما تا عروسی مرا نبینید نمی میرید. قول داده اید در عروسی من بخوانید، دستم را گرفت و با صدای كلفتش گفت: «آقای بداغی! اگر به شما بگویند كه خاطره ای از كیش بگویید چه خاطره ای تعریف می كنید؟» برایش تعریف كردم، یه دستش رو قفل در بود و یه دستش تو جیبش. وقتی این خاطره را برایش تعریف كردم، گفت:«حالا بیا تو!!» مرا كشید داخل و در را بست و بعد واسه من ترانه قوزك پا رو از اول تا آخر خوند. یه مقدار وصیت كرده بود كه داد به من، یك مقدار چیز نشونم داد كه می خواست خودش رو با اونها بكشد، كه همون شب خودش را كشته بود. جمعه صبح شنیدم كه فریدن مرده.....

بدون شك خود كشی بود؟

بستگی دارد شك را از كجا بیاری، به قول صادق هدایت: «وقتی كه دور كژدم آتش بگذارند، خودش را نیش می زند....» من میگم خودكشی كرده، چون آخرین نفری كه پیشش بود.....من بودم و بعد از آن مادر بوده كه ساعت ۱۰ صبح جمعه جنازه را می بیند.

و آخرین حرف؟

فروغی انسان و هنرمند بزرگی بود. آخرین فعالیتش هم نفس كشیدن بود برای زندگی كردن!!برای اعتراض كردن، اعتراضش مرگ بود. سه كاست آماده هم برای انتشار ولی...............


فرو غی هم مرد و رفت.. چقدر زود می گذرد. تولد و مرگ!! فاصله این دو چقدر زود سپری می شود. باز هم هر روز و سال به سال، هستند انسانها و نام آوران، هنرمندان و نویسندگانی كه بروند و دیگر حتی نامشان هم بر این كاغذ آورده نشود. چقدر از كسی گفتن سخت است. از وجود كسی حرف زدن و اثبات وجودش چقدر سخت است و باز چقدر سخت تر است وقتی آن كس؛ هنرمند باشد. واژه هنرمند را نوشتن بر روی كاغذ، دستانم را می لرزاند. چه برسد به شرح او پرداختن ولی چه كنم كه نمی خواهم از یادشان ببرم و از یادتان برود.!! فروغی را دوست داشتم. صدایش را با اعماق وجودم می فهمیدم، نیازش، تنهاییش، فریادش یا همان عربده هایش و اشك ریختن پای گیتارش، را می دیدم و می شنیدم و هنوز هم شبهایی هست كه با حق حق تنهاییهایش ، همدم می شوم و در گوشه اتاقم می گریم. گوشه نشینی و تنهاییش را می خواند. تنهایی یك ملت را می خواند. از ناكامی های روزگار و دست سخت زمانه!! تنهایی چقدر سخت است.و در آخر می پرسم كه چرا رفت؟

او خودش می گفت:

من آن خزان زده برگم، كه باغبانِ طبیعت برون فكنده ز گلشن.. به جرم چهره ی زردم!!!

وقتی هنرمندی می خواند ،می نوازد،بازیگری می كند، نویسنده ای می نویسد، خواندن و نواختن و نوشته اش، حرفه اش نیستند. بلكه جزئی از وجود آنهاست كه ابرازش می دارند و حال از شما می پرسم كه اگر پاره وجودتان را بخشكانند و مهر سكوت بدان زنند، چه خواهید كرد؟

همه می روند و تنها جبر زمانه همین است. این جبر حاكم، كه روزی گریبان همه مان را می گیرد و چقدر خوب است ، قبل از فرا رسیدن این جبر، از یادها نرویم. ولی صد افسوس كه جو حاكم بر فضای انسانیت اینگونه است. انسانهایی مرده پرست هستیم!! همه مان. خود را نیز سرزنش می كنم. كه چرا آنوقت كه بودند ننوشتم!!؟؟ چه آهنگهایی كه نخواند و امروز با آنها نمی گریم!!

روی سنگ مزارش این حك شده است :

چون آدمك زنجیر بر دست و پایم 
از پنجه ی تقدیر من كی رهایم

وصیتنامه فریدون فروغی

بگویید بر گورم بنویسند:
زندگی را دوست داشت
ولی آن را نشناخت
مهربان بود
ولی مهر نورزید
طبیعت را دوست داشت
ولی از آن لذت نبرد
در آبگیر قلبش جنب و جوشی بود
ولی کسی بدان راه نیافت
در زندگی احساس تنهایی می نمود
ولی هرگز دل به کسی نداد

و خلاصه بنویسید:
زنده بودن را برای زندگی دوست داشت
نه زندگی را برای زنده بودن...

او رفت تنها به یك دلیل : همان طور كه قبل نیز خوانده بود.. دیگر قوزك پایش طاقت رفتن نداشت.!!

قوزك پا

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره / لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره / چشای همیشه گریون آخه شستن نداره / تن سردم دیگه جایی برا خفتن نداره / دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره / لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره / میخوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم / طعم بی تو بودنو از لب سردت بچشم / نطفه باز دیدنت رو توی سینم بکشم / مثل سایه پا به پا من تو رو همرام نکشم / دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره / لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره / بذار من تنها باشم میخوام که تنها بمیرم / برم و گوشه تنهایی و غربت بگیرم / من یه عمریست که اسیرم زیر زنجیر غمت / دست و پام غرق به خون شد دیگه بسه این غمت / دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره / لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره

امثال این هنرمندان چقدر بوده اند. زمزمه اش پچیده است. باید بروم. پرده اتاقم را می كشم. چراغ را خاموش می كنم. زانوهایم را در بغلم جمع می كنم و در گوشه ای می نشینم و آرام آرام صدایش.. فریادی می شود در گوش من و زمزمه می كنم .هنوز صدایش را زمزمه میكنم كه می گوید:
دلم از خیلی روزا با کسی نیست / تو دلم فریاد و فریادرسی نیست / شدم اون هرزه گیاهی که گلاش / پرپر دستای خار و خسی نیست / دیگه دل با کسی نیست / دیگه فریادرسی نیست / آسمون ابری شده / دیگه خار و خسی نیست

منابع متن مصاحبه ها : مجله فیلم / آبان ماه / شماره ۲۷۶ /سال۱۳۸۰ و مجله موسیقی

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

قهرمان واقعي


رابرت داینس زو، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.

در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.

هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم!

آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده. اون به تو کلک زده دوست من!

رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه!

رتبه هاي غرورآفرين پرمدعاترين رئيس جمهور جهان


رئيس دولت نهم و دهم:« من رسماً اعلام مي كنم كه امروز ملت ايران يك ابرقدرت حقيقي و واقعي است.»

رتبه هاي جهاني ابرقدرت مذكور به شرح زير است:
رتبه هاي بالاي جدول:
ايران رتبه ي سوم خطرناك ترين كشور براي وبلاگ نويسان
خودكشي زنان در ايران: رتبه سوم جهان
رتبهٔ دوم ايران در جهان در زمينه اعدام
ايران رتبه اول در آمار مهاجرت نخبگان از ميان 91 كشور
-------------------------------------------
رتبه هاي ته جدول:
آزادي مطبوعات : ايران رتبه ۱۷۲ از ۱۷۵كشور
رتبه ۱۶۸ براي ايران در زمينه فساد دولتي
ايران و كسب رتبه 88 از نظر شاخص توسعه انساني
گذرنامه ايراني در قعر جدول جهاني اعتبار
ايران رتبه ۱۲۳ جهاني را در تامين سلامت مردم دارد
رتبه ايران از نظر نرخ تورم در ميان 225 كشور، 219 بوده است.
ايران بالاتر از آنگولا در «انتهاي جدول» جاذبه هاي تجاري
سهم زنان ايران در مديريت: رتبه جهاني 101 ميان 120 كشور
ايران رتبه 144 فضاي كسب و كار جهان
رتبه جهاني ايران در سرعت اينترنت: 186
ايران رتبه 172 از ميان 176كشور را براي آزادي رسانه كسب كرد
ريال ايران سومين پول بي ارزش جهان!

به نقل از IranianUK.com

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

نامه آبراهام لینكلن به معلم پسرش


به پسرم درس بدهید :
او باید بداند كه همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید كه به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود . به او بیاموزید، كه در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم كه وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با كار و زحمت خویش، یك دلار كاسبی كند بهتر از آن است كه جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید كه از باختن پند بگیرد. از پیروز شدن لذت ببرد.

او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

اگر می توانید، به او نقش موثر كتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق كند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گل های درون باغچه و زنبورها كه در هوا پرواز می كنند، دقیق شود.

به پسرم بیاموزید كه در مدرسه بهتر این است كه مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن كش ها، گردن كش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند.
به پسرم یاد بدهید كه همه حرف ها را بشنود و سخنی را كه به نظرش درست می رسد انتخاب كند.

ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید كه در اوج اندوه تبسم كند. به او بیاموزید كه از اشك ریختن خجالت نكشد.

به او بیاموزید كه می تواند برای فكر و شعورش مبلغی تعیین كند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.
به او بگویید كه تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در كار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما از او یك نازپرورده نسازید. بگذارید كه او شجاع باشد، به او بیاموزید كه به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زیادی است اما ببینید كه چه می توانید بكنید، پسرم كودك كم سال بسیار خوبی است.

مسئوليت پذيري

يکی از مديران آمريکايی که مدتی برای يک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعريف کرده است که روزی از خيابانی که چند ماشين در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. 
او با جديت وحرارتی خاص مشغول تميز کردن يک ماشين بود، بی اختيار ايستادم.
مشاهده فردی که اين چنين در حفظ و تميزی ماشين خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود.
مرد جوان پس از تميز کردن ماشين و تنظيم آيينه های بغل، راهش را گرفت و رفت، چند متر آن طرفتر در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاد.
رفتار وی گيجم کرد.
به او نزديک شدم و پرسيدم مگر آن ماشينی را که تميز کرديد متعلق به شما نبود؟
نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشين از توليدات آن است.
دلم نمی خواهد اتومبيلی را که ما ساخته ايم کثيف و نامرتب جلوه کند.

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

من تو در کجا هستیم؟!!!




اگه ميتونستيم تمام جمعيت دنيا رو به 100 برسونيم و همه اونها رو در يک دهکده جمع کنيم ، نتايج جالبي بدست ميومد.

61 نفر آسيايي ، 12 نفر اروپايي ، 5 نفر آمريکايي و کانادايي ، 8 نفر آمريکاي جنوبي و 14 نفر آفريقايي هستند.

49 نفر زن و 51 نفر آنها مرد هستند.

82 نفر غير سفيد پوست و 18 نفر سفيد پوست.

32 نفر مسيحي و 68 نفر غير مسيحي.

5 نفر از اونها 32 درصد ثروت همه رو دارن که همشون از ايالات متحده آمريکا هستن.

80 نفر در وضعيت بدي بسر ميبرن و 24 نفر حتي برق هم ندارن..

67 نفر بيسواد و تنها 1 نفر تحصيلات دانشگاهي داره .

50 نفر دچار سوء تغذيه هستن که 1 نفر از اونها در حال مرگ هست.

32 نفر دسترسي به آب آشاميدني هم ندارن و 1 نفر از اونها مبتلا به HIV هست .

1 نفر نزديک به مرگ و 2 نفر در حال بدنيا اومدن هستن و تنها 7 نفر از اونها دسترسي به اينترنت دارن.

اگه از اين ديد به دنيا نگاه کنيم اهميت و جايگاه بهداشت ، آموزش و .. مشخص ميشه .

حالا شما چقدر خوشبخت هستيد !

اگه امروز صبح سالم و با آرامش بيدار شديد ، بدونيد که خوش شانس تر از 1 ميليون نفر ديگه اي هستيد که تا آخر هفته قراره از دنيا برن!

اگه تا حالا تجربه جنگ و جنگيدن رو نداشتيد و يا اگه تجربه تلخ تنهايي در زندان رو نداشتيد ، درد شکنجه رو تحمل نکرديد و يا تا حالا گرسنگي نکشيديد ، شما خوشبختتر از 500 ميليون انسان ديگه دنيا هستيد!

اگه با آزادي و بدون ترس ميتونيد به مسجد ، کليسا و ... بريد ، خوشبخت تر از 3 بيليون انسان ديگه هستيد !

اگه تو يخچال شما به اندازه کافي غذا وجود داره اگه شما لباس و کفش داريد و اگه تخت خواب داريد و زير يک سقف زندگي ميکنيد ، شما خوشبخت تر از 75 درصد انسانهاي ديگه دنيا هستيد!

اگه پدر و مادر شما زنده هستند و با هم زندگي ميکنن ، پس شما يک انسان کمياب هستيد!

اگه حساب بانکي داريد ، تو کيفتون پول داريد و تو قلک شما پول هست ،پس شما جز اون 8 درصدي هستيد که رفاه مالي دارن!

اين دنياي شما است و فقط شما مي‌تونيد عوضش کنيد!

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸

Kindness of God




در انجیل  Malachi آیه 3:3 آمده است:

« او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست »
 He will sit as a refiner and purifier of silver

این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند.

همان هفته با یک نقره‌کار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت.

وقتی طرز کار نقره کار را تماشا می‌کرد، دید که او قطعه‌ای نقره را روی آتش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه جاست نگهداشت تا همه ناخالصی‌های آن سوخته و از بین برود.

زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته می‌شویم. بعد دوباره به این آیه که می‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقره‌کار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟ ‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقره‌کار پرسیدآیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟

مرد جواب داد بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد.. اگر در تمام آن مدت، لحظه‌ای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.

زن لحظه‌ای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا می‌فهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»

اگر امروز داغی آتش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.

درسی از ادیسون


اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد...

اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.

در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!

آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...

پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!

پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!

من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!

چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...!

در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!

توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد...

استنفورد ...


خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.
مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»
منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»
منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند، اما اين طور نشد.
منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.
رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند.
به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»
رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»
خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ی يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»

خانم يک لحظه سکوت کرد.
رييس خشنود بود.
شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد.
رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد


تن آدمی شریف است به جان آدمیت / نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

pictures of you iran





          "Pictures of You Iran" نام رسمی وب سایتی است از "Manjush Project"  به کوشش و عکاسی "Tom Loughlin" که حاصل سفر او به ایران است.

          این وب سایت در قالب بسیار زیبایی به صورت فلش عکس هایی از زندگی روزمره ایرانیان را به تصویر می کشد و چهره مخدوش ایرانی را در ذهن هر بیننده ای قدری ترمیم می کند. از نکات جالب در مورد این وب سایت در درجه اول صدا های پس زمینه هست که با بازی بچه ها شروع می شود و بعد به کوچه بازار ها و زندگی مردم می رود , در شهر های مختلف سفر می کند و از اکثر لهجه ها تکه مکالمه های روزمرگی پخش می کند.




         این وب سایت در قالبی زیبا به شکل یک گالری طراحی شده که با امکاناتی که برای بازدید نظیر Explore و Gallery در بیننده حس واقعی بازدید از یک نمایشگاه را ایجاد می کند.




         در میان این تصاویر به چند نکته جالب بر خوردم , اول تصویر مردی است که در مسجد نشسته و بالای عکس این جمله نوشته شده "Something in your soul trusts me , Otherwise it would not let you near these words" و دیگر تصویر روی پیراهن یکی از بازدید کننده هاست که می گوید "بوش برج ها را انداخت" و تابلویی در دست یکنفر دیگر است که رویش نوشته "Change my Arse , Obama's a Bomber".





        "Tom Loughlin" عکاسی را از چهار سالگی با دوربینی که پدرش برایش خرید آغاز کرد و تا کنون پروژه های هنری زیادی را انجام داده است . از دیگر پروژه های او می توان "Red Hot Ladies - 2008" و "Harricane Katrina" را نام برد. او اکنون نزدیک به سه دهه است که به حرفه عکاسی و فیلم برداری مشغول است و تا کنون توانسته است مدرک J.D را از دانشگاه کالیفرنیای بارکلی در یافت کند , او هم اکنون در ایالت کلرادو کار و زندگی می کند.

        در آخر تشکر می کنم از تمام کسانی که در نشان دادن چهره واقعی ایران و ایرانی تلاشی کرده اند , با وجود قدرت رسانه ها در مخدوش کردن آن و تلاشی بی سابقه در تاریخ  که حکومت عزیز ایران طی سی و چند سال در نابود سازی فرهنگ ایرانی انجام داد. ساخت دوباره این فرهنگ تلاش من و تو را نیاز دارد.


برای بازدید از این وب سایت کلیک کنید : Pictures Of You


با تشکر , بهنام.