پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸

معرفی یک ایرانی موفق


لادن لشكري حدود 21 سال سن دارد و در حدود 5 سال است كه بصورت جدي در زمينه بازاريابي الكترونيكي فعاليت مي كند. از سن 14 سالگي به اينترنت و كسب و كار اينترنتي علاقمند شده و شروع به خواندن اطلاعاتي در زمينه بازاريابي اينترنتي نموده است. او اكنون داراي 20 سايت و وبلاگ است كه مديريت آنها را به تنهايي بر عهده دارد و درآمدي حدود 7000 دلار در ماه دارد.
او روزانه حدود 8 الي 12 ساعت در منزل و پشت كامپيوتر مي نشيند و كار مي كند. با اينكه كليه موانع موجود و مشكلاتي كه ساير ايرانيان براي انجام كسب و كار اينترنتي دارند براي او نيز وجود دارد اما او توانسته با تلاش و كوشش شبانه روزي امپراطوري كوچكي براي خود در اينترنت ايجاد كند و به افراد زيادي در بازاريابي الكترونيكي آموزش و مشاوره دهد.
او بيش از ده كتاب الكترونيكي در زمينه روشهاي مختلف بازاريابي الكترونيكي نوشته است و از طريق اينترنت به فروش مي رساند كه بخش عمده‌اي از درآمد او را تشكيل مي‌دهد. به طور كلي راه هاي كسب درآمد وي از اينترنت عبارتند از:
- فروش كتاب‌هاي الكترونيكي
- مشاروه به افراد (در خارج كشور) براي ارتقاي سايت خود و بازاريابي الكترونيكي
- كسب درآمد از طريق تبليغات گوگل
- Affiliate Programs


کتابهای الکترونیکی در زبان فارسی هنوز جای خود را باز نکرده اند و افراد حاضر نیستند در ایران برای آن پولی پرداخت کنند بنابراین ایشان به سمت کتابهای الکترونیکی به زبان انگلیسی رفت که توانست بخش اعظمی از درآمد خود را نیز از این طریق به دست آورد.

http://www.ericstips.com/tips/ladan-lashkari

منبع : iranianmalezi

Heaven <=> Hell


روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸

دست های دعا کننده...





اين داستان به اواخر قرن 15 بر مي گردد.
در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 بچه زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 81بجه) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.
يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت مي كنم.
تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...
بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر، قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري مي شود.
يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را " دستان دعا كننده" ناميدند.


Praying hands by Albrecht Durer




شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸


خدايا کفر نمي‌گويم،

پريشانم،

چه مي‌خواهي‌ تو از جانم؟!

مرا بي ‌آنکه خود خواهم اسير زندگي ‌کردي.

خداوندا!اگر روزي ‌ز عرش خود به زير آيي لباس فقر پوشي غرورت را براي ‌تکه ناني‌به زير پاي‌ نامردان بياندازي‌و شب آهسته و خسته تهي‌ دست و زبان بسته به سوي ‌خانه باز آيي زمين و آسمان را کفر مي‌گويي نمي‌گويي؟!

خداوندا!اگر در روز گرما خيز تابستان تنت بر سايه‌ي ‌ديوار بگشايي لبت بر کاسه‌ي‌ مسي‌ قير اندود بگذاري و قدري آن طرف‌ترعمارت‌هاي ‌مرمرين بيني‌و اعصابت براي‌ سکه‌اي‌ اين‌سو و آن‌سو در روان باشدزمين و آسمان را کفر مي‌گويي نمي‌گويي؟!

خداوندا!اگر روزي‌ بشر گردي‌ز حال بندگانت با خبر گردي‌پشيمان مي‌شوي‌ از قصه خلقت از اين بودن، از اين بدعت.

خداوندا تو مسئولي.

خداوندا تو مي‌داني‌ که انسان بودن و ماندن در اين دنيا چه دشوار است،

چه رنجي ‌مي‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.


دکتر علی شریعتی

جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

قصه ای که در تاریخ گم شد

قصه زریاب

راز خوشبختی 2


همه ما خودمان را چنين متقاعد ميكنيم كه با ازدواج زندگي بهتري خواهيم داشت.وقتي بچه دار شويم بهتر خواهد شد، و با به دنيا آمدن بچه‌هاي بعدي زندگي بهتر.ولي وقتي مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند، خسته ميشويم.بهتر است صبر كنيم تا بزرگتر شوند.

فرزندان ما كه به سن نوجواني ميرسند، باز كلافه ميشويم، چون دايم بايد با آنها سروكله بزنيم.مطمئناً وقتي بزرگتر شوند و به سنين بالاتر برسند، خوشبخت خواهيم شد.با خود ميگوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :همسرمان رفتارش را عوض كند، يك ماشين شيكتر داشته باشيم، بچه هايمان ازدواج كنند،به مرخصي برويم و در نهايت بازنشسته شويم.حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس كي؟ زندگي همواره پر از چالش است.بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل، شاد و خوشبخت زندگي كنيم.خيالمان ميرسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه، موقعي شروع ميشود كه موانعي كه سر راهمان هستند ، كنار بروند:مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم ميكنيم، كاري كه بايد تمام كنيم،زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم، بدهي‌هايي كه بايد پرداخت كنيم و ...بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود!بعد از آنكه همه اينها را تجربه كرديم، تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آنها را موانع مي‌شناسيم.اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جاده‌اي بسوي خوشبختي وجود ندارد.خوشبختي، خودٍ همين جاده است... پس بياييد از هر لحظه لذت ببريم.

براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم:در انتظار فارغ التحصيلي، بازگشت به دانشگاه، كاهش وزن، افزايش وزن، شروع به كار، ازدواج، شروع تعطيلاتصبح جمعه، در انتظار دريافت وام جديد، خريد يك ماشين نو، باز پرداخت قسطها، بهار و تابستان و پاييز و زمستان،اول برج، پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون، مردن، تولد مجدد و...خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد... هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شاد بودن وجود ندارد.زندگي كنيد و از حال لذت ببريد..

اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:

1. پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد..

2. برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد.

3. آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟

4. آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد.نميتوانيد پاسخ دهيد؟

نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد..روزهاي تشويق به پايان ميرسد!نشانهاي افتخار خاك مي گيرند!برندگان به زودي فراموش ميشوند!

اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:

1. نام سه معلم خود را كه در تربيت شما مؤثر بوده‌اند ، بگوييد.

2.. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نياز به شما كمك كردند، نام ببريد.

3. افرادي كه با مهربانيهايشان احساس گرم زندگي را به شما بخشيده‌اند، به ياد بياوريد.

4. پنج نفر را كه از هم صحبتي با آنها لذت ميبريد، نام ببريد.

حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با "ترين‌ها" ندارند،ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده‌اند،آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، همانهايي كه در همه شرايط، كنار شما ميمانند.كمي بيانديشيد. زندگي خيلي كوتاه است. و شما در كدام ليست قرار داريد؟ نميدانيد؟اجازه دهيد كمكتان كنم.شما در زمره مشهورترين نيستيد...،شما از جمله كساني هستيد كه براي درميان گذاشتن اين پيام در خاطرمن بوديد.


(تقدیم به تمام دوستان خوبم و تمام کسانی که در زندگی من نقشی داشتند و دارند)


بر گرفته از کتاب "راز گشایی کیمیاگر"
اثر "ویچخ آیخلبرگر " , "ویچخ شچاوینسکی" 

Leave

دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .
یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .

راهبها به راهشان ادامه دادند.
اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : " مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ "

و ادامه داد : " تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ "

راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
و جواب داد:
" من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟! "