یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

حکمت

جغدی نشسته بود. و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی عبرتهای دنیا می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد. ...روزی كبوتری از آن جا رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری. قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند. .سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره های خاكی من!پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها، عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! . دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ..جغد باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست. ........